بسم رب الشهداء
تو گرماگرم نبرد چشمم به اسماعیل افتاد.مثل شیر می جنگید.
با شجاعت خاصی با تیربار گرینوف تیراندازی می کرد.
بعضی وقت ها می رفت پشت ماشین و با دوشکا تیراندازی می کرد.
خیلی از نیروهای عبدالمالک رو اسماعیل به درک واصل کرد.
واقعا ترس و خستگی برای اسماعیل مفهومی نداشت…
صدای تیرهایی که به ماشین می خورد توجه من رو به سمت دوشکا جلب کرد.
اسماعیل بی اعتنا به این همه تیر که به اطرافش می خورد مشغول تیراندازی با دوشکا بود…
واقعا سنگ تموم گذاشته بود.
از بالای همه ارتفاعات مرزی به سمت دوشکای او شلیک می شد.
اسماعیل جلوی هرگونه جابه جایی اشرار رو گرفته بود.
در ان شرایط بارش گلوله از طرف دشمن آنقدر زیاد بود که همه بچه ها سنگر گرفته بودند.
یک باره احساس کردم صدای دوشکا قطع شد!
حدس می زدم گلوله های اسماعیل تمام شود.پنج خشاب هفتادتایی بیشتر نداشت .
یک دفعه دیدم دوشکا را رها کرد و از پشت تویتای لندکروز پرید پایین…
اسماعیل غیر از فشنگ های گرینوف،پنج خشاب هفتاد تایی دوشکا را خالی کرده بود…
حسابی از اشرار تلفات گرفت.وقتی هم گلوله ها تمام شد از ماشین پرید پایین.
همان لحظه از بغل تیر به ران پایش خورد…یک تیر هم به ساق پایش خورده بود.
چند تا ترکش همه به پهلویش خورده بود…
جالب بود که اسماعیل با اون حال به ما روحیه می داد.
می گفت:با یاری خدا موفق می شیم…
منبع:کتاب شیدای شهادت
فرم در حال بارگذاری ...