باسمه تعالي
قسمت اول
تمام قد ایستادم روی انگشتهای پام و لامپ را چرخاندم.تاریکی پرده انداخت تو چادر.چشم چشمی را نمی دید. بچه ها به سجده افتادند با همان لباس غواصی و همصدای عبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز آبِ روان اسماء ، ولی آهسته ، آهسته.
همه توی حال خود پیشانی بر خاک بودند که یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جان صدا زد و بدون اینکه دعا کند سر از سجده برداشت و با همان هق هق های بلندش زد بیرون…..طاقت نیاوردم به دنبالش رفتم خواستم صدایش کنم اما نتوانستم….رفت رسید کنار کنده نخلی و زانو زد و عمامه اش را از سرش برداشت و پیشانی گذاشت بر روی خاک…..رفتم جلو دست روی شانه اش گذاشتم تا بفهمد من آنجا هستم….هر قدر سعی کردم از او بپرسم چه شده و چه دیده نتوانستم و در چشمانش نفی خواسته هایم را می دیدم….فقط گفتم:تا عملیات فقط چهل روز باقی مانده یعنی یک اربعین….نکند همین عددهاست که…..که باز هق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت….گفتم:نادر روضه امشبت با شبهای دیگر فرق داشت چه شده؟ چی تو دلت گذشته مرد؟ بگو؟ بلند شد و لب گزید و گفت:نه! و راه افتاد و با گام های بلند رفت . صدایش کردم ! برگشت و گفت:امتحان سختی بود.امتحان سختی داریم ،خیلی سخت ، فقط همین… و رفت و نشست داخل بلم و پارو زد و آنقدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.
فرم در حال بارگذاری ...