شهيدطلبه نادرعبادي نيا(2)
باسمه تعالي
قسمت دوم
یک روز صبح نزدیک اذان متوجه شدم وقت اذان است ولی ساعت گردان کار خودش را انجام نداده است بطرف چادر نادر می رود و او را می بیند که بشدت در حال گریه زاری است و دائم از خدا می پرسد چرا من امشب بیدار نشدم و به نماز شبم نرسیدم آخر من چه گناهی مرتکب شدم که باید امروزم را با راز و نیاز با تو شروع نکنم .
چنان گریه می کرد که اول ترسیدم و فکر کردم اتفاق خاصی برایش پیش آمده که اینجوری پریشان است آنروز را هر کاری کردیم حاج نادر امام جماعت ما نشد وخودش را می خواست اینطوری تادیب کند .
فرم در حال بارگذاری ...