زُهرى كه يكى از راويان حديث و از اصحاب امام سجّاد، زين العابدين عليه السّلام است ، گويد:در آخرين لحظات عمر شريف امام سجّاد عليه السّلام به محضر مباركش شرفياب شدم ، همين كه كنار حضرت نشستم مقدارى نان و سبزى كاسنى آوردند، حضرت خطاب به من كرد و فرمود: ميل كن .
اظهار داشتم : يابن رسول الله! غذا خورده ام و ميل ندارم .
حضرت فرمود: از آن ميل نما، كه آن سبزى كاسنى است و روى هر برگش قطره اى از آب بهشت ريخته و شفاى هر دردى است .
زُهرى گويد: سپس آن طبق غذا را بردند و مقدارى روغن آوردند، حضرت فرمود: از اين روغن استفاده كن .
عرض كردم : نيازى به آن ندارم .
فرمود: اين روغن بنفشه است و خواصّ بسيارى در آن هست و بر تمامى روغن ها برترى دارد.
در همين بين فرزند امام سجّاد، حضرت باقرالعلوم عليهماالسّلام وارد شد؛ و آن دو بزرگوار مدّتى با يكديگر راز گفتند و من تنها يك جمله از صحبت ايشان را متوجّه شدم كه فرمود: پسرم ! خوش اخلاق و خوش برخورد باش .
و من احساس كردم كه حضرت مشغول سپردن اسرار امامت به فرزند خود مى باشد؛ پس كمى جلوتر رفته و عرضه داشتم : مولاى من ! اگر پيش آمدى شود، بعد از شما به چه كسى مراجعه كنيم ؟
امام سجّاد عليه السّلام اشاره به فرندش نمود و اظهار داشت : به اين پسرم ، محمّد عليه السّلام كه او جانشين و وارث من مى باشد، او مخزن علوم و اسرار الهى است ، او باقرالعلوم مى باشد.
عرض كردم : معناى باقرالعلوم چيست ؟
فرمود: به همين زودى دانشمندان و دوستان ما گرد او تجمّع مى نمايند و او تمام علوم و فنون را تشريح و تفسير مى نمايد.
پس از آن ، حضرت ، فرزندش را براى انجام كارى بيرون فرستاد وچون بازگشت به حضرت عرض كردم : چرا به فرزند بزرگ خود وصيّت ننمودى ؟
فرمود: امامت به كوچكى و بزرگى سنّ و سال نيست ، بلكه رسول گرامى اسلام صلّى اللّه عليه و آله ، اين چنين ما را از لوح مكتوب آگاه ساخته است .
گفتم : اوصياء و خلفاء حضرت رسول چند نفر مى باشند؟
حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: آنچه در صحيفه و لوح يافته ام ، تعداد اوصياء دوازده نفر هستند، كه اسامى آن ها با خصوصيّاتشان ثبت شده است .
و سپس افزود: از صُلب هفتمين فرزندم محمّد باقر، دوازدهمين خليفه و حجّت خدا به نام مهدى (عجّ) متولّد خوهد شد.
و امام سجّاد عليه السّلام همچون ديگر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السّلام از شرّ خلفاء و سلاطين جور در امان نبود؛ بلكه هر روز و هر لحظه مورد انواع شكنجه هاى روحى و جسمى قرار مى گرفت .
و در نهايت ، توسّط هشام بن عبدالملك مروان به وسيله زهر، مسموم گرديد،و چون به فيض عظماى شهادت نائل آمد، بدن مطهّر و مقدّسش توسّط فرزندش امام محمّد باقر عليه السّلام تجهيز و غسل داده شد؛ وپس از تكفين و إ قامه نماز، در قبرستان بقيع ، در جوار قبر شريف عمويش امام حسن مجتبى عليه السّلام دفن نمود.
((صَلَواتُ الله و سَلامُهُ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ اسْتُشْهِدَ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّا)) .
منبع:پايگاه تخصصي صحيفه سجاديه
باسمه تعالي
دقيقاخاطرم نيست چه سالي باطلاب مدرسه رفتيم منزل شهيدعبادي نيا…خواهرايشان هم طلبه بودبه اين واسطه بااين شهيدبزرگوارآشناشديم.خانواده شهيديك اتاق مخصوص براي ايشان تدارك ديده بودندوتمامي وسائل شخصي اين بزرگواردرآنجامحفوظ بود.باورتان نمي شودچه معنويتي داشت اين اتاق،حقيقتاانسان باورودبه اين اتاق منقلب مي شد.بامادرشان بسيارصحبت كرديم ماسه دوست بوديم كه همه به ما ميگفتندمثلث برمودادرهركاري بسيارمجدانه ومصرانه پيش ميرفتيم يكي ازاين كارهاهم جمع آوري خاطره شهداي طلبه بود.باورتان نمي شوداماوقتي مادرشان ازاين شهيدبزرگوارصحبت مي كردنداحساس خاصي داشتيم گويي خودشهيدبه نظاره نشسته است.مادربزرگوارازاينكه اگرمواردي لازم باشدوخانواده درجريان باشدياتذكري باشدخودشهيدبه خواب مادرمي آمدندوآن رابيان مي كردند.حقيقتاشهدازنده هستند.
بازخدايامارانيزشهيدبفرما!!!
همه آنهائی که در ماه های آذر و دی درجنوب بوده اند می دانند که چه سرمای استخوان سوزی دارد ؛ چه برسد به آموزش غواصی و شنا در آن ماهها ,او با آن جثه کوچک و لاغرش هم پای بقیه افراد آموزش غواصی را انجام می داد بعضی مواقع شبها ساعت ۱۱ یا ۱۲ همه را که از فرط خستگی خوابیده بودند بیدار می کردیم وبرای آشنائی با آب در شب و شنا و غواصی توی آب می بردیم و به حاج آقا می گفتیم او میتواند توی آب نرود ولی نمی پذیرفت ,
آموزش در آن سرمای طاقت فرسا باعث شده بود تمامی بچه ها مشکل جسمی پیدا کرده ,و مریض شده بودند که ناچار شدیم یک روز تمرین را تعطیل کرده و دکتر به محل آموزش (سد گتوند)آوردیم و همه را معاینه کرد و حاج آقا هم در تمامی آموزشها شرکت می کرد بدون اینکه ابراز خستگی کند.
نزدیک عملیات کربلای ۴ بود فکر می کنم ۲۷ آذر بود همه را به روستای ابو شانک در اروند کنار بردیم با آبراه های زیاد و روبروی شهر فاو و ما می بایست آموزش عبور از اروند رود را در دستور کار میگذاشتیم.
کار با جدیت شروع شد به هر کس اسلحه ای متناسب جثه و قدرتش میدادیم و یا هر کس می توانست اسلحه مورد نظر خودش را انتخاب کند , در آن موقع متوجه شدم حاج آقا عبای نیا آر پی جی برداشته و با آن تمرین می کند ,با خودم گفتم کمی تمرین می کند و وقتی کار با ار پی جی را مشکل ببیند آن را عوض میکند و اسلحه ای سبک بر می دارد.
بچه های دیگر آمدند و گفتند حاجی یک فکری برای حاج آقا بکنید و سلاح سبکتری به او بدهید , بعد از تمرین آن روز او را صدا کردم دوتائی در جاده خاکی کنار آبراه ابو شانک قدم زدیم, به او گفتم حاج آقا غواصی توی آب اروند دشوار است و باید تا جائی که می توانید از اسلحه سبک استفاده کنید تا بهتر بتوانید فین (کفشهای غواصی)بزنید و ار پی جی برای شما سنگین است ؛ بهتر است کلاش بردارید او قبول نکرد ,گفتم حاج آقا شما توانائی برداشتن آرپی جی و غواصی کردن در اروند را ندارید ؛ خسته می شوید و نمی توانید ادامه بدهید.
او مکثی کرد و رو به من کرد گفت: حاج کریم آرپی جی مرا خسته نمی کند بلکه من آرپی جی را خسته مکنم .
و مرا همین طور بحالت مات و مبهوتی که از گفتار او منگ شده و زبانم قفل شده بود رها کرد رفت .
او با همان اسلحه تمرین کرد و در عملیات شرکت کرد و در حالی که مشغول شلیک آرپی جی از میان معبر دشمن بسمت سنگر تیربار آنها بود تیری به پیشانی نورانیش خورد و در همان موقع به دیدار معبودش شتافت.
منبع:غرب ايران
باسمه تعالي
قسمت دوم
یک روز صبح نزدیک اذان متوجه شدم وقت اذان است ولی ساعت گردان کار خودش را انجام نداده است بطرف چادر نادر می رود و او را می بیند که بشدت در حال گریه زاری است و دائم از خدا می پرسد چرا من امشب بیدار نشدم و به نماز شبم نرسیدم آخر من چه گناهی مرتکب شدم که باید امروزم را با راز و نیاز با تو شروع نکنم .
چنان گریه می کرد که اول ترسیدم و فکر کردم اتفاق خاصی برایش پیش آمده که اینجوری پریشان است آنروز را هر کاری کردیم حاج نادر امام جماعت ما نشد وخودش را می خواست اینطوری تادیب کند .
باسمه تعالي
قسمت اول
تمام قد ایستادم روی انگشتهای پام و لامپ را چرخاندم.تاریکی پرده انداخت تو چادر.چشم چشمی را نمی دید. بچه ها به سجده افتادند با همان لباس غواصی و همصدای عبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز آبِ روان اسماء ، ولی آهسته ، آهسته.
همه توی حال خود پیشانی بر خاک بودند که یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جان صدا زد و بدون اینکه دعا کند سر از سجده برداشت و با همان هق هق های بلندش زد بیرون…..طاقت نیاوردم به دنبالش رفتم خواستم صدایش کنم اما نتوانستم….رفت رسید کنار کنده نخلی و زانو زد و عمامه اش را از سرش برداشت و پیشانی گذاشت بر روی خاک…..رفتم جلو دست روی شانه اش گذاشتم تا بفهمد من آنجا هستم….هر قدر سعی کردم از او بپرسم چه شده و چه دیده نتوانستم و در چشمانش نفی خواسته هایم را می دیدم….فقط گفتم:تا عملیات فقط چهل روز باقی مانده یعنی یک اربعین….نکند همین عددهاست که…..که باز هق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت….گفتم:نادر روضه امشبت با شبهای دیگر فرق داشت چه شده؟ چی تو دلت گذشته مرد؟ بگو؟ بلند شد و لب گزید و گفت:نه! و راه افتاد و با گام های بلند رفت . صدایش کردم ! برگشت و گفت:امتحان سختی بود.امتحان سختی داریم ،خیلی سخت ، فقط همین… و رفت و نشست داخل بلم و پارو زد و آنقدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.