موضوع: "زندگي به سبك شهدا"
همه آنهائی که در ماه های آذر و دی درجنوب بوده اند می دانند که چه سرمای استخوان سوزی دارد ؛ چه برسد به آموزش غواصی و شنا در آن ماهها ,او با آن جثه کوچک و لاغرش هم پای بقیه افراد آموزش غواصی را انجام می داد بعضی مواقع شبها ساعت ۱۱ یا ۱۲ همه را که از فرط خستگی خوابیده بودند بیدار می کردیم وبرای آشنائی با آب در شب و شنا و غواصی توی آب می بردیم و به حاج آقا می گفتیم او میتواند توی آب نرود ولی نمی پذیرفت ,
آموزش در آن سرمای طاقت فرسا باعث شده بود تمامی بچه ها مشکل جسمی پیدا کرده ,و مریض شده بودند که ناچار شدیم یک روز تمرین را تعطیل کرده و دکتر به محل آموزش (سد گتوند)آوردیم و همه را معاینه کرد و حاج آقا هم در تمامی آموزشها شرکت می کرد بدون اینکه ابراز خستگی کند.
نزدیک عملیات کربلای ۴ بود فکر می کنم ۲۷ آذر بود همه را به روستای ابو شانک در اروند کنار بردیم با آبراه های زیاد و روبروی شهر فاو و ما می بایست آموزش عبور از اروند رود را در دستور کار میگذاشتیم.
کار با جدیت شروع شد به هر کس اسلحه ای متناسب جثه و قدرتش میدادیم و یا هر کس می توانست اسلحه مورد نظر خودش را انتخاب کند , در آن موقع متوجه شدم حاج آقا عبای نیا آر پی جی برداشته و با آن تمرین می کند ,با خودم گفتم کمی تمرین می کند و وقتی کار با ار پی جی را مشکل ببیند آن را عوض میکند و اسلحه ای سبک بر می دارد.
بچه های دیگر آمدند و گفتند حاجی یک فکری برای حاج آقا بکنید و سلاح سبکتری به او بدهید , بعد از تمرین آن روز او را صدا کردم دوتائی در جاده خاکی کنار آبراه ابو شانک قدم زدیم, به او گفتم حاج آقا غواصی توی آب اروند دشوار است و باید تا جائی که می توانید از اسلحه سبک استفاده کنید تا بهتر بتوانید فین (کفشهای غواصی)بزنید و ار پی جی برای شما سنگین است ؛ بهتر است کلاش بردارید او قبول نکرد ,گفتم حاج آقا شما توانائی برداشتن آرپی جی و غواصی کردن در اروند را ندارید ؛ خسته می شوید و نمی توانید ادامه بدهید.
او مکثی کرد و رو به من کرد گفت: حاج کریم آرپی جی مرا خسته نمی کند بلکه من آرپی جی را خسته مکنم .
و مرا همین طور بحالت مات و مبهوتی که از گفتار او منگ شده و زبانم قفل شده بود رها کرد رفت .
او با همان اسلحه تمرین کرد و در عملیات شرکت کرد و در حالی که مشغول شلیک آرپی جی از میان معبر دشمن بسمت سنگر تیربار آنها بود تیری به پیشانی نورانیش خورد و در همان موقع به دیدار معبودش شتافت.
منبع:غرب ايران
باسمه تعالي
قسمت دوم
یک روز صبح نزدیک اذان متوجه شدم وقت اذان است ولی ساعت گردان کار خودش را انجام نداده است بطرف چادر نادر می رود و او را می بیند که بشدت در حال گریه زاری است و دائم از خدا می پرسد چرا من امشب بیدار نشدم و به نماز شبم نرسیدم آخر من چه گناهی مرتکب شدم که باید امروزم را با راز و نیاز با تو شروع نکنم .
چنان گریه می کرد که اول ترسیدم و فکر کردم اتفاق خاصی برایش پیش آمده که اینجوری پریشان است آنروز را هر کاری کردیم حاج نادر امام جماعت ما نشد وخودش را می خواست اینطوری تادیب کند .
باسمه تعالي
قسمت اول
تمام قد ایستادم روی انگشتهای پام و لامپ را چرخاندم.تاریکی پرده انداخت تو چادر.چشم چشمی را نمی دید. بچه ها به سجده افتادند با همان لباس غواصی و همصدای عبادی نیا شدند که پرسوز می خواند: بریز آبِ روان اسماء ، ولی آهسته ، آهسته.
همه توی حال خود پیشانی بر خاک بودند که یک آن شنیدیم عبادی نیا بی بی را از عمق جان صدا زد و بدون اینکه دعا کند سر از سجده برداشت و با همان هق هق های بلندش زد بیرون…..طاقت نیاوردم به دنبالش رفتم خواستم صدایش کنم اما نتوانستم….رفت رسید کنار کنده نخلی و زانو زد و عمامه اش را از سرش برداشت و پیشانی گذاشت بر روی خاک…..رفتم جلو دست روی شانه اش گذاشتم تا بفهمد من آنجا هستم….هر قدر سعی کردم از او بپرسم چه شده و چه دیده نتوانستم و در چشمانش نفی خواسته هایم را می دیدم….فقط گفتم:تا عملیات فقط چهل روز باقی مانده یعنی یک اربعین….نکند همین عددهاست که…..که باز هق زد و سر تکان داد و سر به سجده گذاشت….گفتم:نادر روضه امشبت با شبهای دیگر فرق داشت چه شده؟ چی تو دلت گذشته مرد؟ بگو؟ بلند شد و لب گزید و گفت:نه! و راه افتاد و با گام های بلند رفت . صدایش کردم ! برگشت و گفت:امتحان سختی بود.امتحان سختی داریم ،خیلی سخت ، فقط همین… و رفت و نشست داخل بلم و پارو زد و آنقدر نگاهش کردم تا سیاهی شب بلعیدش.
بسم رب الشهداء
تو گرماگرم نبرد چشمم به اسماعیل افتاد.مثل شیر می جنگید.
با شجاعت خاصی با تیربار گرینوف تیراندازی می کرد.
بعضی وقت ها می رفت پشت ماشین و با دوشکا تیراندازی می کرد.
خیلی از نیروهای عبدالمالک رو اسماعیل به درک واصل کرد.
واقعا ترس و خستگی برای اسماعیل مفهومی نداشت…
صدای تیرهایی که به ماشین می خورد توجه من رو به سمت دوشکا جلب کرد.
اسماعیل بی اعتنا به این همه تیر که به اطرافش می خورد مشغول تیراندازی با دوشکا بود…
واقعا سنگ تموم گذاشته بود.
از بالای همه ارتفاعات مرزی به سمت دوشکای او شلیک می شد.
اسماعیل جلوی هرگونه جابه جایی اشرار رو گرفته بود.
در ان شرایط بارش گلوله از طرف دشمن آنقدر زیاد بود که همه بچه ها سنگر گرفته بودند.
یک باره احساس کردم صدای دوشکا قطع شد!
حدس می زدم گلوله های اسماعیل تمام شود.پنج خشاب هفتادتایی بیشتر نداشت .
یک دفعه دیدم دوشکا را رها کرد و از پشت تویتای لندکروز پرید پایین…
اسماعیل غیر از فشنگ های گرینوف،پنج خشاب هفتاد تایی دوشکا را خالی کرده بود…
حسابی از اشرار تلفات گرفت.وقتی هم گلوله ها تمام شد از ماشین پرید پایین.
همان لحظه از بغل تیر به ران پایش خورد…یک تیر هم به ساق پایش خورده بود.
چند تا ترکش همه به پهلویش خورده بود…
جالب بود که اسماعیل با اون حال به ما روحیه می داد.
می گفت:با یاری خدا موفق می شیم…
منبع:کتاب شیدای شهادت